لویی در یکی از استندآپهاش تعریف میکنه که وقتی دو تا دخترش رو (که یکی 7ساله و دیگری 3سالهست) با خودش برده به روستایی در ناکجاآبادی در ایتالیا، نزدیک صبح؛ یک گله اسب پونی وحشی بیرون کلبه میبینه، با ذوق میره سراغ اون 7سالهه و بیدارش میکنه. دخترک با لباس خواب و دهان باز دم در کلبه میخکوب دیدن پونیها میشه و لویی با خودش فکر میکنه "من بهترین پدر دنیام." و سرخوش ازین فکر، وقتی دخترش ازش میپرسه «ایرادی نداره برم جلوتر بابا؟» بهش میگه «نه؛ چرا که نه. حتما. برو» و دخترک میره. حتما با این خیال که نوازششون کنه و بهشون خیلی پونیوار بفهمونه چقدر دوسشون داره. وقتی دیگه کاملا نزدیک پونیها میشه، برمیگرده سمت لویی (لابد به پاس قدردانی) تا بهش بگه چقدر پونیها از نظرش قشنگن و همین که میخواد جمله رو ادا کنه، یکی از اسبها پشت پاش رو گاز میگیره. لویی تازه متوجه میشه چه خبطی مرتکب شده و دوان به سمت دخترک میره. وقتی بغلش کرده تا ببردش داخل کلبه، دخترک ازش میپرسه "پونیها همیشه گاز میگیرن؟" و لویی جواب میده "آره" و اینجاست که دخترک سوال درخشان «پس چرا گذاشتی برم نزدیکشون؟" رو از لویی میپرسه.
(البته اعتراف میکنم من با این داستان به شدت خندیدم و اعتراف میکنم وقتی لویی تعریفش میکنه بیشتر تراژیک به نظر میاد تا جوری که من نوشتمش.)
امروز تمام مدتی که باران در حال باریدن بود، دهنم مزهی جوهر میداد و قلبم چنان ازین هماهنگی به تپش افتاده بود که لونه کردم روی مبل و همهی همتم رو به خرج دادم تا فریاد مستانه سر ندم.
"در دمشق،
خودم را به او میشناسانم،
آن جا؛
زیر چشمان بادامی
بال در بال هم پرواز میکنیم
و گذشتۀ مشترکمان را
به تاخیر میاندازیم."*
پ.ن: *محمود درویش