آقای میم برایم مینویسد که تا 10ام تیر درگیر است، پس اگر قرار است بروم اصفهان تا او هم همراه تنهاییهایم قدم بزند، بهتر است کمی دیرتر بروم. برایش مینویسم «باشه» و جفتمان دیگر حرفی نمیزنیم. حرفی نداریم که بزنیم؛ البته درستترش این است که حرفی ندارم که بزنم. مثلا میتوانستم از او بپرسم هوای اصفهان چجور است؟ یا مثلا میشود در مسجد شاه ماند؟ یا چرا هر بار که نیت کردهام بیایم اصفهان این فقط تو هستی که جدی گرفتهای مرا؟ و خیلی سوالهای دیگر که من این روزها حال پرسیدنشان را از خودم هم ندارم، وای به حال بقیه.
آقای ح گفت فردای شبِ عقد من آمده است جلوی خانه. بی هیچ دلیل خاصی. لابد کمی توی پارک چرخیده، تاببازی کرده و دنبال پنجرهی اتاقِ من که اصلا طرف شمالی نیست هم گشته و رفته. البته ذهن من چیز دیگری میگوید؛ اینکه او اصلا نیامده. راستش نمیدانم چه اهمیتی دارد برایم. شاید هنوز از اینکه چیزی، کسی هست که من را به گذشته پرت کند، خوشم میاید. این روزها بیشتر از همیشه احساس میکنم در کما هستم. یا بیشتر شبیهِ آدمی که غذا میخورد، ولی هیچ طعمی را نمیفهمد. نمیداند این چیزی که دارد از گلویش میرود پایین، یک تیغ دارد که گلویش را میخراشد و ممکن است این آسیب جانش را بگیرد. شایدم هم میفهمم و برایم مهم نیست.
یک جا در انیمیشن "باد میوزد" طراح خلاق ایتالیایی رو به پسرک محبوب من میگوید: "خلاقیت هنرمند فقط 10 سال دوام میآورد، از این 10 سال حداکثر استفادهات را بکن" هربار که یادش میافتم تن و بدنم میلرزد. نمیدانم برای کار کردن معطل چی هستم. انگار هنوز شجاعت لازم و کافی را پیدا نکردهام، مدام بهانه میآورم و زمین و زمان را مقصر میدانم. در صورتی که ته دلم میدانم زر میزنم. که کافیست قلم وامانده را بردارم.
هیچوقت فکر نمیکردم نسبت به کسی این احساس را داشته باشم. تجربه کردنش عجیب است و داشتنش هیجانانگیز. با اینکه کثافت دورم را گرفته و حظی که میخواهم نمیبرم. اما چیزی قویتر ازین کثافت محض وجود دارد که من را بند کرده است. گفته بود دلم میخواهد حلقه داشته باشم، تا حلقههایمان آماده شوند. من مسخرهبازی درآورده بودم که «زبون، زبون، زبون» امشب اما رفتیم و یک نقرهاش را خریدیم برایش. ذوقش را قایم کرد یا نگفت به من؛ نمیدانم. اما میدیدم حالا که دستش را میگذارد روی فرمان، نیم نگاهی میکند به آن حلقه و خدا میداند چه فکرهایی که از سرش نمیگذرند و تبدیل به لبخند میشوند.
*مولانا