در باغ سه خانه داشتم. دو تا تهِ باغ و دیگری در مرکز. و سالیان دراز بود که از در باغ، جلوتر نرفته بودم. هنوز به آن خانهی سوم مطمئن نبودم.
آقای "سین" یکباره سراغ خانه را از مهیار گرفته بود. حکما فکرش پی پیدا کردنش بود.
آن دو خانهی ته باغ همیشه در مه بودند و من همیشه چشم داشتم به آن کوچکتره، آن که پنجرههاش نور چندانی نداشت و گلدانهایش میرفتند که پلاسیده شوند. پایم را این بار گذاشته بودم روی زمین. روحم سه قسمت شده بود. فاصلهی بین آن دو خانهی ته باغ، پر بود از گلدان شکسته و وسایلی که هیچ وقت واضح ندیدمشان. راهِ خاک گرفته میرفت تا آن یکی خانه که نمایش آجری بود و پنجرههایش دلبازتر. نور خودش را از خانهی نقلی، میکشید روی خانهی آجری ته باغ. آن خانه محور تمام باغ بود که در راستترین کنج ساخته بودمش با دستهایم. سالیان بود که من از در جلوتر نیامده بودم، اما همیشه به آن خانهی آجری سر میزدم، درش را هل میدادم و تنم را یک وری از چارچوب به داخل میکشیدم. بوی نم و نا دیوارها را به طبله کشانده بود، روی دیوار تابلوهایی را دیدم که هرگز نکشیده بودمشان. همه از دم غبارآلود بودند و نفسم در آن خانه تنگ میآمد. یک کوزه گذاشته بودم پشت پنجره، منی که هرگز از در جلوتر نیامده بودم. هوای داخل خانه سرد بود و میدانستم با همهی وجودم آن جا زندگی نکرده بودم. تکههای غریبی از من روی زمین پخش بودند، تکههای خون آلود. انگار تمام تنم را آن جا تکهتکه کرده باشند.
آقای "سین" دستش را انداخته بود پشت گردنم، خودم را کشیده بودم تا شانههایش و سرم را تکیه داده بودم به لبهایش. تنش داغ بود و با این که چشمهام نمیدش، میدانستم لبخند میزند. موهایم را بو کشیده بود حتما که من در آن خانهی سوم دنیا آمدم.
خانهی سوم بزرگتر بود و دلبازتر و آرامتر. بزرگتر نبود، اما خانهتر؛ چرا. روشن بود، و آب کتری آنجا قل میزد. گلدانها را به ردیف چیده بودم لبههای پنجره. بیرونش دلم را میبرد و داخلش دستم را وا میداشت به نقاشی. به یکی از دیوارها یک پرتره آویزان کرده بودم از آقای "سین":
نور صورتش را دو نیم کرده بود، یکور تاریک و یک سمت تاریکتر. آقای "سین" خندیده بود توی تابلو، اما خیره که نگاه میکردی میدیدی تابلوست که ایستاده به تماشایت. نوشتههایم روی زمین پخش و پلا بودند و جملهای را نیمهکاره رها کرده بودم. روی زمین هیچ چیز نبود، مگر همان تشک مزین به ملحفههای سپید که همیشه دیده بودمش. دیوارها پر بودند از عکس آدمهای مهم. آدمهایی که در زندگی من یا او مهم شده بودند. و علیزاده آنجا با سهتار تکیه زده به دیوار "سلانه" میزد. مارگریت دوراسِ روی دیوار ایستاده بود و من لُلوار خسته بودم. شیدایی به دیوارها رسوب کرده بود. همهچیز وامدار نفس کشیدنِ ما بود.
در دلم به آقای "سین" گفتم: هر بار میگویم ما، تنم میلرزد.
باغ بوی تن میداد. بوی تن آدمهایی که میشناختم و نمیشناختم. بوی خاطره میامد از درختها. و از آن کوزه پشت پنجرهی خانه آجری بگیر تا گلدانهای پلاسیدهی خانهی نقلی تا همین جعبهی فلزی در خانهی سوم که همیشه روی زمین بود،همهچیز من را به خوابیدن مشتاق میکرد. دلم میخواست تا ابد همانجا، زیر طاقچههای روی دیوار خانهی سوم بخوابم. بمانم. دلم میخواست دیگر برسم، منی که از در باغ جلوتر نیامده بودم.
من در اینجا زندگی کرده بودم. منی که از در باغ جلوتر نیامده بودم، اینجا در این خانهی سوم در مرکز باغ زندگی کرده بودم.
آقای "سین" گفت: نترس. نمیگذارم عجله کنی. و من لبخند زده بودم.
جرئت کرده بودم نگاه کنم به آن خانهی سوم. که مطمئن نبودم از وجودش، اما همیشه میدانستم که هست و هستیاش را انکار کرده بودم. چون چشمم همیشه به آن خانهی نقلی بود که سایهاش کوتاه نیامده بود از سرم، از خانهی آجری، از آن خانهی سوم.
خداحافظی میکنم با نرگس و دوباره میروم تا تهِ خودم، این بار شیرجه میزنم تا ته خودم. آشفتهام و آرامش خاطری دارم که برازندهی این تن نیست و در من نمیگنجد. و من سالیان دراز از در باغ جلوتر نیامده بودم. چقدر نرسیده بودم من.